اگر علی و مامانم با حرفاشون انقدر منو تحت فشار بزارن که این زندگی رو ادامه بدم
دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم و قسم میخورم خودمو می کشم
سلام خانه جان
گله نکن از نبودنم که هستم مثل همیشه
می نویسم فعلا نه در اینجا. برای خودم فضایی دارم به ظاهر به قد مانیتور لب تاب و برنامه ی وردی که باز می کنم و کیبرد زیر دستم. و در اصل به بزرگی یک دنیا و به طولانی یک زندگی
میدونی انقدر نوشته دارم که فکر می کنم بعد از مرگم میتونه چند جلد کتاب چاپ بشه باهاشون خخخخخخخخ
جالبه ها . همون چیزی که دوست دارم.
دوستت دارم پناه من
امروز با ممد کاظم حرف زدم. حرفای خانم کاشانی رو زد . گفت تو مسیح و نجات گر همه نیستی . میگفت مثل لیلا تو برادران لیلا هستم. کسی که هواسش به همه هست و جور همه رو میخواد بکشه اما هیشکی حواسش به لیلا نیست. گفت پس منه مریم چی؟؟؟
گفت اینو از خودم بپرسم.
فداکاری
خب من فکر میکنم بعضی جاها کارهایی کردم که افراد اصلان نفهمیده اند. مثلا وقتی رفتم به خواهر اون پسره جواد که با الی دوس شده بود چیز گفتم. هیچ وقت الی نفهمید. یا مثلا وقتی که تو همدان چند ساعت دنبال لباس قشنگ برا مامی می گشتم بازم کسی نفهمید. یا وقتی که شب و روز برنامه ریزی کردم برم ایران که اونا خوشحال بشن. یا اینکه هر سال تولد مامان از دو سه هفته قبلش فکر میکردم چی بخرم و خیلی این برام مهم بود اما هیچ وقت نشون ندادم.
من فکر می کنم نمیگم. واسه همون بازداری هیجانی. من هم فداکاری می کنم و هم نمیگم
و شناخته میشم به عنوان فردی که تو زندگیش هرکاری خواسته کرده.
اما نکردم.
دلم میخواست میتونستم زودتر از اینا از علی جدا بشم. یا مثلا مستقل زندگی می کردم. یا دخترک رو با روش های تربیتی خودم بزرگ می کردم
من خیلی از ناراحتی هام رو از افراد مختلف نگفتم و در عین حال خیلی کارهایی که براشون انجام دادم هم نگفتم. و این باعث میشه کافی به نظر نرسم. از طرفی از دید بقیه کاری نکردم چون هیچ وقت بیان نکردم. از طرفی کارهایی که خودم میخواستمم انجام ندادم.
به غیر از درس خوندن دیگه چی بود؟؟؟
علی خیلی زحمت کشید تو این زندگی. خب منم کشیدم. من مگه طلاهام نفروختم برا ماشین و خونه . مگه وام از دانششگاه نمی گرفتم برا خرج خونه. مگه من حقوق می گرفتم تو خونه نمیاوردم. من مگه وقتی باباش فوت کردم همه پولم ندادم.
دوست داشتم زندگی مستقل تجربه کنم. خیلی زودتر از اینا .
من همین حالا واسه دخترکه که موندم اینجا و اگر برگردم واسه مامان باباست. خودم انگار هیچ خواسته ای ندارم.
خانم کاشانی می گفت به خودت زخم میزنی و باهاش بازی می کنی و لذت میبری از این کار.
و اینم به من گفت مسیح بالای صلیبی که داری سرپوش میزاری رو دردهات و زخم هات
من واسه این زندگی کارهایی هم کردم. اما دیگه توانش ندارم.
من دارم به همه فکر میکنم حتی اگر نتونم براشون کاری کنم. همش انگار باید یه کاری کنم حتی اگر موقعیتش نداشته باشم.
ممد گفت تو حتی خودتم نمیتونی بکشی چون به فکر بقیه ای که بعد مرگت چیکار میکنن. حتی خودکشی هم نمیتونی بکنی
۲۸ جولای
امروز یوناس دعوتم کرد به نهار. از صبح مشغول آشپزی بود. میپرسید چی دوست داری درست کنم. چه سالادی دوست داری. ساعت ۳ بود رفتم خونه اش. یه خونه مشترک بود که اتاق خودش رو داشت. تو آشپزخونه یه نوع ماکارانی درست کرده بود که ماکارانی اش رو خودش درست کرده بود و مایع ماکارانی با گوشت و فلفل دلمه ای و پیاز و گوجه. وسایل سالاد رو هم انگار خریده بود گذاشته بود رو کابینت و سریع همه چیز رو آماده کرد. بعدم کشید توی بشقاب و همه رو گرفتیم بردیم بالا تو اتاقش. غذاش خوشمزه بود هنوز مزه اش زیر زبونمه. سالادش هم همینطور . سالاد کاهو با خیار و گوجه و چندتا سس. بعد که غذا رو خوردیم عکس های خانواده اش که به دیوار اتاق زده بود نشونم داد و معرفی کرد همه رو و بعد چیزهایی که درست کرده بود با کاموا که بهش می گفت استرینگ. خیلی قشنگ بود. و توضیح داد که چ جور درست می کنه. اول چوبش رو میگیره و بعد میخ بهش میزنه و بعد رنگ میکنه چوب رو و بعد طرح نخ رو میریزه روش. چندتا درست کرده بود که همه شون قشنگ بودند.
بعد نشستیم روی تخت و معذرت خواهی کرد که مبل نداره. نشستیم و حرف زدیم و کم کم بغلم کرد و دراز کشیدیم کنار هم.
خیلی آروم بود همه چیز رو آروم پیش برد حتی دست نمیزد به پایین تر از کمرم. فقط آروم میبوسید…
وقتی دید باهاشم بیشتر اومد جلو و دستش برد از زیر لباس بغلم کرد. و مدام میپرسید خوبم یا نه. نمی خواست هیچ کاری رو بدون رضایتم انجام بده…
آروم پیش می رفت خیلی آروم و منو مجبور به هیچ گاری نکرد. کارهایی که فکر می کرد لدت ببرم انجام میداد. بهم توجه می کرد به همه اجزای بدنم.
همش یاد عرفان بودم. اونم اولش همین جور بود. البته نه انقدر محافظه کار و سوال بپرسه که رضایت دارم یا نه . اما توجه اش به بدنم ر دوست داشتم
…
گفت بریم دوش بگیریم گفتم نه دیرم شده باید برم خونه.
تمام مدت همش ازم تعریف کرد. از اینکه خیلی زیبا هستم و جذاب هستم و از من خوشش میاد. خوشم میامد این حرفا رو میزد. اینکه همش می گفت زیبایی . یه جوری خوشم میامد. مثل بچه ها.
بهش گفتم تو خیلی آدم خوب و مهربونی هستی. واقعن خیلی مهربون بود. لباسا رو پوشیدم روی تخت بودم هنوز داشتم خودمو مرتب می کرد یهو از جلو اومد بغلم کرد و خوابید و منو با خودش خوابوند تو بغلش . مثل بچه ها. خوشم اومد بامزه بود. یادم اومد که چقدر دلم از این کارای مسخره می خواد.
باهام تا ایستگاه اتوبوس اومد و صبر کرد تا اتوبوس بیاد و سوار بشم.
از نوع رفتاری که باهام داشت؛ از حرفاش خوشم اومد.
۵ آگوست
بوی گند مشروب دهنش حالم بهم می زد. می خواست دفعه قبل رو جبران کنه. رفتم خونه اش. آهنگ گذاشته بود و نوشیدنی تعارفم کرد که نخوردم. نیم ساعتی بودیم و …
این حافظه ی بویایی گاهی چه رو اعصابه. هنوز بودی گند مشروبش تو دماعمه انگار. دلم می خواد بالا بیارم.
سوار اتوبوس شدیم صندلی های انتهایی رو انتخاب کردیم و نشستیم.
نگام کردی
سرم تکیه دادم به صندلی گفتم ببوسم
گفتی اینجا ؟؟
فقط چشمام بستم
دستات گم شد لای موهام؛ لب هات رو حس کردم که لب هام رو در آغوش گرفت؛
چشمام باز کردم... جای خالیت تا مرکز زمین عمق داشت...
#ماهی
من با تو زندگی می کنم... هر روز
در لحظاتم جاری…
امروز باران سختی می بارید…
امروز هوا سرد بود و آسمان دلش سخت گرفته بود… هرچی گریه می کرد آروم نمی شد…
یه روسری گرفته بودم روی سرم و میدویدم که یه سرپناه پیدا کنم. بعد دیدمت کنارم؛ داری میدوی مثل من؛ یه لحظه نگات کردم. ایستادم؛ تو هم ایستادی کنارم… روسری ای رو که گرفته بودم خیس آب شده بود گذاشتمتش کنار بهت نگاه کردم و خندیدم؛ تو هم خندیدی؛ بعد بی خیال اون بارون تند همون جا ایستادم و بوسیدمت… گفتی: خیس شدیم
خندیدم با هم و به سمت کتابخونه دویدیم…
#ماهی
ماهی جان ؛ چقدر دلم برات تنگ شده. چقدر تشنه بغلتم فقط
چقدر دلم میخواد پیشش باشم…
چه مظلومانه دوری ات را تاب می آورم… بدون اینکه حتی بهش بگم…
ماهی جان…
یه روز…
یه روز باید بیاد که وصل بشم بهت … یه روز…
و اگر نیاد که… گر قیامت قصه باشد من کجا بینم تو را
و قیامت گه خورده اگر قصه باشه
اما یه روز میاد… یه روز که نشسته روبروم و فاصله بینمون همین چند سانتی متر میز در میانه
نگاش می کنم و بهش میگم که چه قدر می خوامت… بهش میگم که چقدر بوش.. بغلش.. صداش.. خنده هاش.. چشماش.. حرفاش.. و همه و همه چیزش فوقالعاده و منحصر به فرده
بهش می گم که تو هیاهوی این دنیای شلوغ تو پناه منی
بهش می گم که ترس از دست دادنت ترس نبودنت ترس رفتنت ترس دزدینت میتونه منو از پا دربیاره انقدر که هیچی دیگه نمیتونه
بهش می گم که عاشقشم… عاشق تمامش...
#ماهی