تراپی
امروز با ممد کاظم حرف زدم. حرفای خانم کاشانی رو زد . گفت تو مسیح و نجات گر همه نیستی . میگفت مثل لیلا تو برادران لیلا هستم. کسی که هواسش به همه هست و جور همه رو میخواد بکشه اما هیشکی حواسش به لیلا نیست. گفت پس منه مریم چی؟؟؟
گفت اینو از خودم بپرسم.
فداکاری
خب من فکر میکنم بعضی جاها کارهایی کردم که افراد اصلان نفهمیده اند. مثلا وقتی رفتم به خواهر اون پسره جواد که با الی دوس شده بود چیز گفتم. هیچ وقت الی نفهمید. یا مثلا وقتی که تو همدان چند ساعت دنبال لباس قشنگ برا مامی می گشتم بازم کسی نفهمید. یا وقتی که شب و روز برنامه ریزی کردم برم ایران که اونا خوشحال بشن. یا اینکه هر سال تولد مامان از دو سه هفته قبلش فکر میکردم چی بخرم و خیلی این برام مهم بود اما هیچ وقت نشون ندادم.
من فکر می کنم نمیگم. واسه همون بازداری هیجانی. من هم فداکاری می کنم و هم نمیگم
و شناخته میشم به عنوان فردی که تو زندگیش هرکاری خواسته کرده.
اما نکردم.
دلم میخواست میتونستم زودتر از اینا از علی جدا بشم. یا مثلا مستقل زندگی می کردم. یا دخترک رو با روش های تربیتی خودم بزرگ می کردم
من خیلی از ناراحتی هام رو از افراد مختلف نگفتم و در عین حال خیلی کارهایی که براشون انجام دادم هم نگفتم. و این باعث میشه کافی به نظر نرسم. از طرفی از دید بقیه کاری نکردم چون هیچ وقت بیان نکردم. از طرفی کارهایی که خودم میخواستمم انجام ندادم.
به غیر از درس خوندن دیگه چی بود؟؟؟
علی خیلی زحمت کشید تو این زندگی. خب منم کشیدم. من مگه طلاهام نفروختم برا ماشین و خونه . مگه وام از دانششگاه نمی گرفتم برا خرج خونه. مگه من حقوق می گرفتم تو خونه نمیاوردم. من مگه وقتی باباش فوت کردم همه پولم ندادم.
دوست داشتم زندگی مستقل تجربه کنم. خیلی زودتر از اینا .
من همین حالا واسه دخترکه که موندم اینجا و اگر برگردم واسه مامان باباست. خودم انگار هیچ خواسته ای ندارم.
خانم کاشانی می گفت به خودت زخم میزنی و باهاش بازی می کنی و لذت میبری از این کار.
و اینم به من گفت مسیح بالای صلیبی که داری سرپوش میزاری رو دردهات و زخم هات
من واسه این زندگی کارهایی هم کردم. اما دیگه توانش ندارم.
من دارم به همه فکر میکنم حتی اگر نتونم براشون کاری کنم. همش انگار باید یه کاری کنم حتی اگر موقعیتش نداشته باشم.
ممد گفت تو حتی خودتم نمیتونی بکشی چون به فکر بقیه ای که بعد مرگت چیکار میکنن. حتی خودکشی هم نمیتونی بکنی