روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

یک زن متاهل هستم
با یک اشتباه بزرگ
و یک تاوان بزرگتر
با یک عشق ممنوع

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

گاهی ک زندگی ب طرز غمگینی لذت انگیز میشه...

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود 
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه 
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است 
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت باتویار نیست 
گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود 
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گاهی تمام آبی این آسمان ما 
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود
گاهی نفس به تیزی شمشیرمی شود 
ازهرچه زندگیست دلت سیرمی شود
گویی به خواب بود جوانی‌ مان گذشت 
گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۶ ، ۱۳:۳۲
مریم بانو
وصال او ز عمر جاودان به خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به
شبی می‌گفت چشم کس ندیده‌ست ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر ولیکن گفته حافظ از آن به

 

دوست عزیزم امسال خیلی یهویی عجیب یادش بود و برا غزل فرستاد

ممنونم ازش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۶ ، ۱۳:۲۵
مریم بانو