یکی از دلایلی که من تو رابطه با علی، اصن زندگی با علی لذتی نمیبرم و نمیخوام اینکه حس میکنم با زندگی با علی دارم به عرفان خیانت می کنم.
رفتم تهران یکشنبه. دکتر بهانه بود ، میخواستم بازم ببینمش. میخواستم دخترک رو هم ببرم که نشد. رفتیم نمایشگاه کتاب مکان مورد علاقه ام. نشستیم کنار هم ساندویچی که گرفته بود خوردم.
ایمیلش باز کرد اسم چندتا دختر بود آزاده ابراهیم زاده و ... . گالریش باز کرد یه لحظه قلبم داشت میزد بیرون. عکس ی دختر تو گالریش بود.... تو دلم میگگفتم این دختره کیه که عکسش تو گالریشه... حواسم نبود.... عکس خودم بود
حرف زدیم از هرچیزی که لازم بود. و حرف نزدیم از هرچیزی باید حرف میزدیم...
عکس گرفتیم. خندیدم و برای بار هزارم عاشق خنده هاش شدم ...
بوش کردم. صورتش رو وقتی آورده بود نزدیکم صدامو بشنوه بوسیدم. سوار تاکسی که شدیم سرم گذاشتم رو شونه اش و چشمام بستم ...
دختری که اون سمت خیابون توی ماشین نشسته بود ما رو نشون پسری که پشت فرمون نشسته بود داد وقتی تو خیابون ور می رفت به بازوم .
چقدر دوستش دارم...
چقدر دلم می خوادش...
چقدر دلم برای صداش برای خنده هاش و برای چشماش تنگ میشه...
چقدر دلم میخواست بغلش کنم...
چقدر ندارمش
چقدر ازم دوره
چقدر با بقیه است... اصن نمیخام هیچی بدونم اصن نمیخام باهاش باشم وقتی میدونم با بقیه است
اینم شد تهش... که هم قلبم بگه نه هم عقلم...