۳۰ جولای
عکس برام فرستاد کت خریده بود…
دوباره عاشقش شدم…
انقدر قشنگ شده بود بغض کردم از دیدنش
خاله معصوم زنگ زد. خونه دایی رضا بود. دایی رضا دخترش داره ازدواج میکنه. خندید گفت باید عروس دوماد رو آلمان پاگشا کنی.
همین یه حرف منو میبره تو رویا
اگر خاله معصوم بیاد اینجا وای چقدر میخندیم هی میگه این پاکه فلان نجسه بعد بنده خدا اگر بیرون سگ ببینه چقدر میترسه. واقعن اذیت میشه اگر بیاد. اگر دایی اینا بیان باحال میشه ها مثلا یه عالمه آدم همه با هم تو سالن می خوابیم.
بعد فکرم میره با مامان اینا که اگر بیان برای کدوم فرودگاه براشون بلیط بگیرم که پرواز مستقیم داشته باشه. وقتی میان هم میرم فرودگاه دنبالشون بعد فکر کنم تا ببیمشون بغلشون کنم و زار زار گریه کنم. بعد میارمشون خونه درحالیکه از قبل کلی خوراکی براشون خریدم. برای بابام هم یه صندلی چرخدار میگیرم و همه جا میبرمش میگردونمش. بعد مامانم و الی می خوابن شب پیش دخترک رو مبل . منم میخابم زمین بابام و علی هم رو تخت می خوابن. فقط باید بگم وقتی دارن میان پتو با خودشون بیارن. دیگه چی بیارن؟ نون؛ برنج؛ بسکوییت؛ شکلات؛ مواد بهداشتی مثل شامپو
همینا دیگه بسه.
من خودم سر کار می رم و کلی حقوق دارم و میتونم همه چی براشون بخرم. بعد میبرم میگردونشمون همه جای شهر اونا هم کلی ذوق میکنن. بعد فکر کنم شبا الی بره پیاده روی. بابام هم عصرا میره میشینه تو پارک دم خونه. مامانمم دخترک رو عصرا از مدرسه برمیگردونه.
یه چند ماهی میمونن و حسابی خوش میگذرونیم بعد برمیگردن و دو ماه بعدش ما میریم و این روند ادامه پیدا میکنه.
.
.
.
دیشب خواب ایران دیدم. خواب دیدم با مامانم و الی رفتیم بازار خرید خیلی خوب بود…
از خواب بیدار شدم با دلتنگی…
.
.
.
.
سفرنامه
روز اول:
جمعه بود که رسیدیم. تو فرودگاه گیر کردیم چون مقدار پولی که باید داشته باشیم نداشتیم. ما باید ۲۲ هزار یورو میداشتیم درحالیکه فقط ۶ هزاریورو داشتیم. یکی دو ساعتی تو فرودگاه سوال و جواب می کردیم و در نهایت بهمون مجوز دادن که بریم. اومدیم تو اشتوتگارت ولی حالا نمیدونستیم چه جور باید بیایم شهرمون. با کلی پرس و جو بلیط قطار گرفتیم و دو بار قطار عوض کردیم و بلاخره رسیدیم. اما حالا اتوبوس نبود که ما رو ببره خونه مون و مجبور شدیم تاکسی دربست کرایه بگیریم. بلاخره رسیدیم خونه آندریا. سخت بود دو تا آدم بزرگ با ۳ تا چمدون بزرگ و کوله پشتی و وسایل دخترک… بلد نبودن مسیر و جابه جایی ایستگاه ها… ولی همه اینها رو شست و برد برخورد دوستانه و گرم مردم وقتی ازشون آدرس مپرسیدیم یا ایستگاه ها و ….
آندریا رو دیدیم سلام و… اتاقمون نشونمون داد.
خوابیدم تا فردا صبح
روز دوم:
رفتیم بیرون برای خرید نون.
روز…
چه اهمیتی داره روز چندم باشه…
رفتیم ایستگاه قطار برام بلیط خرید. بعد گفت بریم پیاده روی میخاد یه جای رو نشونم بده. رفتیم کنار رودخونه .. مرغابی های وحشی در حال گشت و گذار بودند حرف زدیم از آب و هوا و مرغابی ها و رودخونه .
گفته بود همو ببینیم منم قبول کرده بودم.
یه پسر ۲۸ ساله بود..با دوچرخه اومده بود.. تازه به این شهر اومده بود. بهش گفته بودم مشکل دارم تو خرید بلیط اتوبوس اگر تو برام بخری من پولش رو نقد بهت میدم. که قبول کرد و گفت من باهات میام ایستگاه قطار و برات میخرم و پولشو نقد میتونی بهم بدی. برای صبح روز بعدش هماهنگ رفتیم رفتم پارک بهش گفتم کجا هستم و اومد. نشستیم رو نیمکت کمی از خودش گفت که کارای ساختمانی انجام میده و از من پرسید گفتم که یه دختر دارم و با هم زندگی می کنیم. نگفتم شوهرم دارم. فکر کردم شاید در نظرش آدم بدی بیام.
تو تلگرام سرچ می کردم تو یه گروه سکسی رفتم نوشتم قیمت چنده منم هستم.
یکی دو ساعتی گذشت یه پسر آلمانی پیام داد. پیام های معمولی سلام و احوالپرسی و سن و سال……………
دیگه داشت دیر میشد عکس دخترک رو نشونش دادم و گفتم منتظرمه و باید برم دیگه. تا ایستگاه اتوبوس باهام اومد و دست دادیم و خدافزی کردیم… حالا هر روز پیام میده اما من دیگه حوصله ندارم جوابشو بدم.
روزبیست و سوم ۱۷ جون
باید نقل مکان می کردیم آپارتمان اصلی. آندریا خیلی کمکمون کرد امیدوارم همیشه تو زندگیش براش اتفاق های سراسر خوبی بباره انقدر که این زن مهربونه.
روز پنجم یا نمیدونم… چ فرقی میکنه اصن
نمیتونم لباسی که خوشم میاد بپوشم چون عاقا فکر میکنه واسه اون پوشیدم که بیاد بکنه :/
مثل زجر کشیدن میمونه وقتی صورتش میاره جلو لبامو ببوسه… یعنی حاضرم هرکاری بکنه اما لبام نبوسه. دوست دارم وقتی لبام میبوسه با یه چاقو لبام میکندم یه جدید جاش درمیامد.
از بوی بدنش بدم میاد. از بدنش که مماس میشه با بدنم بدم میاد. از اینکه بهم میچسبه بدم میاد. از خودمم بدم میاد از اینکه با مهربونی نزدیک میشه اما من از هر تماسیش بدم میاد.
کاش فقط یه برادر بود. اصلن رابطه جنسی باهاش در مغزم تعریف نشده است. یه جور پس می کشم انگار ممنوعه است. کاش یه آشنایی دوستی کسی بود؛ نه شوهر
روزهای وسط
با فرناز آشنا میشم که دو طبقه پایین تر از طبقه ماست…
مریم و مهدی رو میشناسم که تو همون طبقه ماست و با دنبل براون کار میکنن
روزهای وسط:
میریم یه رستوران کوچیک مثل فست فود من شروع میکنم انگلیسی حرف میزنم .. مپرسه اهل کجایید میگیم ایرانی.. یهو شروع میکنه دست و پا شکسته فارسی حرف زدن.. میفهمیم ایران زندگی میکرده.. کردستان.. وقتی بچه بوده..
میریم یه فروشگاه ازمون میپرسه اهل کجایید؟ میگیم ایران.. یهو شروع میکنه فارسی حرف زدن.. میگه این فروشگاه خصوصیه باید فرم پر کنید مصاحبه بشید و باقی قضایا…
میریم کینگ برگر یارو میرپرسه اهل کجایید میگیم ایران .. یهو شروع میکنه فارسی حرف زدن.. اسش رضاست.. علی فعلن آزمایشی دو روزه که همین جا میره برا کار
روزهای وسط:
سون میاد اینجا عصر میریم میگردیم و ما رو شام میبره بیرون مهمون میکنه… بلاخره بعد از مدت ها یه شام سیر میخوریم.. میشه ۸۰ دلار .. دخترک کلی کیف میکنه از رستوران رفتن.. هنوز مزه غذاش زیر زبونمه خخخخخ خیلی خوشمزه بود خخخخ.. منم صبح دعوتش می کنم برا صبحانه و بعد نهار.. کلی تشکر میکنه .. با هم سایتش رو چک میکنیم و ….
روز ۲۶ ام
از همه چیش بدم میاد
از صداش
از اینکه ببینمش
از اینکه بشینه جلوم حرف بزنه باهام
روز ۲۷ ام
چه زود کم آوردم.. هنوز یک ماه نشده
نا امیدم و تسلیم شکست…
من برگردم ایران؛ اونجا چی منتظرمه؟؟ چه موقعیت کاری؟
اما دلم براشون تنگ شده
وای چقدر دلم میخاد بمیرم
روز سی ام
منزجر میشم از دیدنش از بودنش از هرتماسی که باهام داره. فقط می خوام دور باشیم…
روزهای بعد از سی ام
چقدر دلم برای عرفان پدرسوخته تنگ شده
۷ جولای
از همه چیزش بدم . دیگه حتی دلم نمیخواد نگاهش کنم.
از بودنش از صداش از بوش از اینکه باهام حرف میزنه از اینکه بشینه جلوم. از همه چیزش بدم میاد. از هرچیزی که باهاش مرتبطه بدم میاد.
چقدر همه مردها آشغالند
عرفانم امروز منو خراب کرد
همه یه آشغالی اند.
زندگیم داره از بین میره
موفقیت یا رضایت؟؟
الان
اسممو صدا میزنه
انگار غمام محو میشه
وسط گریه میخندم
۱۰ جولای
امروز اندرسن مورگان رو دیدم. چه نچسب بود.
یکی از دلایلی که من تو رابطه با علی، اصن زندگی با علی لذتی نمیبرم و نمیخوام اینکه حس میکنم با زندگی با علی دارم به عرفان خیانت می کنم.
رفتم تهران یکشنبه. دکتر بهانه بود ، میخواستم بازم ببینمش. میخواستم دخترک رو هم ببرم که نشد. رفتیم نمایشگاه کتاب مکان مورد علاقه ام. نشستیم کنار هم ساندویچی که گرفته بود خوردم.
ایمیلش باز کرد اسم چندتا دختر بود آزاده ابراهیم زاده و ... . گالریش باز کرد یه لحظه قلبم داشت میزد بیرون. عکس ی دختر تو گالریش بود.... تو دلم میگگفتم این دختره کیه که عکسش تو گالریشه... حواسم نبود.... عکس خودم بود
حرف زدیم از هرچیزی که لازم بود. و حرف نزدیم از هرچیزی باید حرف میزدیم...
عکس گرفتیم. خندیدم و برای بار هزارم عاشق خنده هاش شدم ...
بوش کردم. صورتش رو وقتی آورده بود نزدیکم صدامو بشنوه بوسیدم. سوار تاکسی که شدیم سرم گذاشتم رو شونه اش و چشمام بستم ...
دختری که اون سمت خیابون توی ماشین نشسته بود ما رو نشون پسری که پشت فرمون نشسته بود داد وقتی تو خیابون ور می رفت به بازوم .
چقدر دوستش دارم...
چقدر دلم می خوادش...
چقدر دلم برای صداش برای خنده هاش و برای چشماش تنگ میشه...
چقدر دلم میخواست بغلش کنم...
چقدر ندارمش
چقدر ازم دوره
چقدر با بقیه است... اصن نمیخام هیچی بدونم اصن نمیخام باهاش باشم وقتی میدونم با بقیه است
اینم شد تهش... که هم قلبم بگه نه هم عقلم...
خوشم میاد از اینکه چیزهایی ک حس میکنم درسته
و اون شک بدون هیچ پشتوانه ی محکم و مستدلی امااا، تبدیل میشه به یقین
و این هم باز معجزه ای دیگر از «زمان» عه ، آشکارکردن سِر هاست
من نخواستم ماهی گیر باشم، اصن گرفتن ماهی اشتباهه
اما ماهی ای نیومد، قبلن صید شد
حیف...
................................................................
اپیزود اول: بهم جا کلیدی هدیه داد . 3 تا جا کلیدی که با حروف اول اسمامون و دخترک ساخته شده بود با رزین.
همیشه تو ذهنم بود که عرفان دنبال این چیزا نیست هیچ وقت پس از کجا خریده
اپیزود دوم: قبل این هدیه یه بار که دعوامون شده بود سر گلی . گفت یه چیزی میخواسته از گلی بخره که جای دیگه نداشتن
اپیزود سوم: پروفایل واتساپ گلی رو دیدم. ساخت سازه های رزین... پیج هم داشت رفتم دیدم دقیقا جا کلیدی...
دیووته کننده است یه جورایی
بالا افطاری می خورم میام پایین آماده بشم
باید می رفتم سالن مشتری داشتم اما علی رفته بود بیرون و ماشین نداشتم. اینو وقتی داشتم افطاری می خوردم تو جمع گفتم.
دارم آماده می شم که گوشیم زنگ می خوره نگاه می کنم یه لحظه تعجب می کنم این دیگه چیه بعد ماتم میبره نوشته Tanin تو چند ثانیه اول تعجب می کنم فکر میکنم من دوستی ب اسم طنین ندارم. یهو یادم میاد طنین از کانتکت های ماهی بود انگار. عجیبه چشمام گرد شده. اکسپ میزنم و جواب میدم
اما صدای طنین نیست... صدای خواهرمه میگه: مریم از گوشی فاطمه زنگ زدم. منو فاطمه داریم میریم کلاس جلوی در هستیم اگر ماشین نداری گفتم برسونیمت
میگم : نه ممنون خودم میرم
گوشی قطع می کنم هنوز ماتم. فاطمه همون طنینه؟؟ باز ب خودم میگم شاید اشتباه می کنم. هارد میارم وصل می کنم به لب تاب سرچ میکنم پوشه طنین باز می کنم. بعضی چیزا هست شماره اش که چک کنم بعضی چت ها .....
آره همونه...
من میدونستم فاطمه از قدیم با الی دوست بوده اما یکسالیه رابطه بسیار نزدیکی با هم دارند فاطمه اکثر روزهای هفته این جاست انگار شده یکی از افراد نزدیک خانواده مون. شبا اینجا می خوابه گاهی. شام نهار خیلی اوقات با ماست. امروزم از صبح اینجا بود و افطار رو همه با هم سر یه میز خوردیم و بعد اونا رفتن آماده بشن برن کلاس و منم اومدم پایین آمده بشم برم سالن
و حالا من فهمیدم عه این فاطمه ای که همش اینجاست شام و نهار با ماست و دوست نزدیک دخترکه من شده و برای منم دیگه غریبه نیست.
همون طنین عه...
فقط تا جاییکه میدونم اواخر تابستان و اوایل پاییز ۹۶. یعنی همون موقعی که من با وحید در ارتباط بودم و منو خون ب جگر کرد. آره همون موقع خودش با طنین یا فاطمه ای که حالا هر روز خونه ی ماست لاو میترکونده..
زنگ می زنم سالن. نوبت رو کنسل می کنم...
و به این فکر می کنم که:
دنیا چقدر گرد و کوچیکه
- سلام
- سلام عزیزکم
- دلم خیلی براش تنگ شده
- میدونم
- دیروز بهم پیام داد. برا عمل مامانش پول کم داشت انگار. یه مقدار براش جور کردم
- آفرین این یه کار انسانیه
- دوست داشتم بگه بهم عملش چ جوره. نگفت. آخر خودم پرسیدم
- خب چی گفت؟
- گفت خوب بوده عملش. مریم؟
- جونم
- تنهاست... کاش پیشش بودم...
- مریم. همون که پولو جور کردی براش کار مهمی بوده تو کارت انجام دادی
- خیلی تنهاست
- اون بلده راهش پیدا کنه
- مطمینی؟
- آره قربونت برم نگرانش نباش
- خوابشو میبینم شبا
- آره فهمیدم ناقلا
- دلم می خواست دستاش می گرفتم
- مریممممم می گذره. صبر کن