روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

یک زن متاهل هستم
با یک اشتباه بزرگ
و یک تاوان بزرگتر
با یک عشق ممنوع

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

روز نحسم

کاش میتونستم با یکی حرف بزنم. دلم داره میترکه. هیچ کس درکم نمیکنه که بتونم باهاش حرف بزنم. دلم آشوبه. آروم نمیگیرم. من چه گهی خوردم آخه…

از همه مردای دنیا بیزارم. همه به من ضربه زدند فقط . هیچ وقت حامی نداشتم. همیشه خودم بودم.

دلم میخواد برگردیم ایران و از علی طلاق بگیرم. هرچیز این آدم منو منزجر میکنه. دلم نمیخاد حتی ببینمش. دلم می خواد ازش طلاق بگیرم. دلم میخواد ازش طلاق بگیرم دلم میخواد ازش طلاق بگیرم و تا مدت ها هیچ مردی تو زندگیم راه ندم. از همه شون بیزارم.

من چرا اومدم این جا. دلم میخواد برگردم و اولین کارم این باشه که از علی طلاق بگیرم.

من دوست دارم از این آدم طلاق بگیرم.

من نمیخامش

من ازش بدم میاد

من ازش بیزارم از همه مردا بیزارم…

دلم میخواد ازش طلاق بگیرم.

من دلم میخواد از علی طلاق بگیرم

من میخوام از این آدم طلاق بگیرم

من دلم میخواد از علی طلاق بگیرم

من میخوام از این آدم طلاق بگیرم

من دلم میخواد از علی طلاق بگیرم

من میخوام از این آدم طلاق بگیرم

من دلم میخواد از علی طلاق بگیرم

من میخوام از این آدم طلاق بگیرم

من دلم میخواد از علی طلاق بگیرم

من می خوام از این آدم طلاق بگیرم

من دلم میخواد از علی طلاق بگیرم

من میخوام از این آدم طلاق بگیرم

من دلم میخواد از علی طلاق بگیرم

من میخوام از این آدم طلاق بگیرم

من دلم میخواد از علی طلاق بگیرم

من میخواد از این آدم طلاق بگیرم

من دلم میخواد از علی طلاق بگیرم

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۲ ، ۱۱:۲۱
مریم بانو

خاله معصوم زنگ زد. خونه دایی رضا بود. دایی رضا دخترش داره ازدواج میکنه. خندید گفت باید عروس دوماد رو آلمان پاگشا کنی.
همین یه حرف منو میبره تو رویا
اگر خاله معصوم بیاد اینجا وای چقدر میخندیم هی میگه این پاکه فلان نجسه بعد بنده خدا اگر بیرون سگ ببینه چقدر میترسه. واقعن اذیت میشه اگر بیاد. اگر دایی اینا بیان باحال میشه ها مثلا یه عالمه آدم همه با هم تو سالن می خوابیم.
بعد فکرم میره با مامان اینا که اگر بیان برای کدوم فرودگاه براشون بلیط بگیرم که پرواز مستقیم داشته باشه. وقتی میان هم میرم فرودگاه دنبالشون بعد فکر کنم تا ببیمشون بغلشون کنم و زار زار گریه کنم. بعد میارمشون خونه درحالیکه از قبل کلی خوراکی براشون خریدم. برای بابام هم یه صندلی چرخدار میگیرم و همه جا میبرمش میگردونمش. بعد مامانم و الی می خوابن شب پیش دخترک رو مبل . منم میخابم زمین بابام و علی هم رو تخت می خوابن. فقط باید بگم وقتی دارن میان پتو با خودشون بیارن. دیگه چی بیارن؟ نون؛ برنج؛ بسکوییت؛ شکلات؛ مواد بهداشتی مثل شامپو
همینا دیگه بسه.
من خودم سر کار می رم و کلی حقوق دارم و میتونم همه چی براشون بخرم. بعد میبرم میگردونشمون همه جای شهر اونا هم کلی ذوق میکنن. بعد فکر کنم شبا الی بره پیاده روی. بابام هم عصرا میره میشینه تو پارک دم خونه. مامانمم دخترک رو عصرا از مدرسه برمیگردونه.
یه چند ماهی میمونن و حسابی خوش میگذرونیم بعد برمیگردن و دو ماه بعدش ما میریم و این روند ادامه پیدا میکنه.

.
.
.
دیشب خواب ایران دیدم. خواب دیدم با مامانم و الی رفتیم بازار خرید خیلی خوب بود…
از خواب بیدار شدم با دلتنگی…

.
.
.
.
سفرنامه
روز اول:
جمعه بود که رسیدیم. تو فرودگاه گیر کردیم چون مقدار پولی که باید داشته باشیم نداشتیم. ما باید ۲۲ هزار یورو میداشتیم درحالیکه فقط ۶ هزاریورو داشتیم. یکی دو ساعتی تو فرودگاه سوال و جواب می کردیم و در نهایت بهمون مجوز دادن که بریم. اومدیم تو اشتوتگارت ولی حالا نمیدونستیم چه جور باید بیایم شهرمون. با کلی پرس و جو بلیط قطار گرفتیم و دو بار قطار عوض کردیم و بلاخره رسیدیم. اما حالا اتوبوس نبود که ما رو ببره خونه مون و مجبور شدیم تاکسی دربست کرایه بگیریم. بلاخره رسیدیم خونه آندریا. سخت بود دو تا آدم بزرگ با ۳ تا چمدون بزرگ و کوله پشتی و وسایل دخترک… بلد نبودن مسیر و جابه جایی ایستگاه ها… ولی همه اینها رو شست و برد برخورد دوستانه و گرم مردم وقتی ازشون آدرس مپرسیدیم یا ایستگاه ها و ….
آندریا رو دیدیم سلام و… اتاقمون نشونمون داد.
خوابیدم تا فردا صبح
روز دوم:
رفتیم بیرون برای خرید نون.

روز…
چه اهمیتی داره روز چندم باشه…

 رفتیم ایستگاه قطار برام بلیط خرید. بعد گفت بریم پیاده روی میخاد یه جای رو نشونم بده. رفتیم کنار رودخونه .. مرغابی های وحشی در حال گشت و گذار بودند حرف زدیم از آب و هوا و مرغابی ها و رودخونه .
 گفته بود همو ببینیم منم قبول کرده بودم.
یه پسر ۲۸ ساله بود..با دوچرخه اومده بود.. تازه به این شهر اومده بود. بهش گفته بودم مشکل دارم تو خرید بلیط اتوبوس اگر تو برام بخری من پولش رو نقد بهت میدم. که قبول کرد و گفت من باهات میام ایستگاه قطار و برات میخرم و پولشو نقد میتونی بهم بدی. برای صبح روز بعدش هماهنگ رفتیم رفتم پارک بهش گفتم کجا هستم و اومد. نشستیم رو نیمکت کمی از خودش گفت که کارای ساختمانی انجام میده و از من پرسید گفتم که یه دختر دارم و با هم زندگی می کنیم. نگفتم شوهرم دارم. فکر کردم شاید در نظرش آدم بدی بیام.
تو تلگرام سرچ می کردم تو یه گروه سکسی رفتم نوشتم قیمت چنده منم هستم.
یکی دو ساعتی گذشت یه پسر آلمانی پیام داد. پیام های معمولی سلام و احوالپرسی و سن و سال……………

دیگه داشت دیر میشد عکس دخترک رو نشونش دادم و گفتم منتظرمه و باید برم دیگه. تا ایستگاه اتوبوس باهام اومد و دست دادیم و خدافزی کردیم… حالا هر روز پیام میده اما من دیگه حوصله ندارم جوابشو بدم.


 روزبیست و سوم ۱۷ جون
باید نقل مکان می کردیم آپارتمان اصلی. آندریا خیلی کمکمون کرد امیدوارم همیشه تو زندگیش براش اتفاق های سراسر خوبی بباره انقدر که این زن مهربونه.


روز پنجم یا نمیدونم… چ فرقی میکنه اصن
نمیتونم لباسی که خوشم میاد بپوشم چون عاقا فکر میکنه واسه اون پوشیدم که بیاد بکنه :/
مثل زجر کشیدن میمونه وقتی صورتش میاره جلو لبامو ببوسه… یعنی حاضرم هرکاری بکنه اما لبام نبوسه. دوست دارم وقتی لبام میبوسه با یه چاقو لبام میکندم یه جدید جاش درمیامد.
از بوی بدنش بدم میاد. از بدنش که مماس میشه با بدنم بدم میاد. از اینکه بهم میچسبه بدم میاد. از خودمم بدم میاد از اینکه با مهربونی نزدیک میشه اما من از هر تماسیش بدم میاد.
کاش فقط یه برادر بود. اصلن رابطه جنسی باهاش در مغزم تعریف نشده است. یه جور پس می کشم انگار ممنوعه است. کاش یه آشنایی دوستی کسی بود؛ نه شوهر

روزهای وسط
با فرناز آشنا میشم که دو طبقه پایین تر از طبقه ماست…
مریم و مهدی رو میشناسم که تو همون طبقه ماست و با دنبل براون کار میکنن


روزهای وسط:
میریم یه رستوران کوچیک مثل فست فود من شروع میکنم انگلیسی حرف میزنم .. مپرسه اهل کجایید میگیم ایرانی.. یهو شروع میکنه دست و پا شکسته فارسی حرف زدن.. میفهمیم ایران زندگی میکرده.. کردستان.. وقتی بچه بوده..

میریم یه فروشگاه ازمون میپرسه اهل کجایید؟ میگیم ایران.. یهو شروع میکنه فارسی حرف زدن.. میگه این فروشگاه خصوصیه باید فرم پر کنید مصاحبه بشید و باقی قضایا…

میریم کینگ برگر یارو میرپرسه اهل کجایید میگیم ایران .. یهو شروع میکنه فارسی حرف زدن.. اسش رضاست.. علی فعلن آزمایشی دو روزه که همین جا میره برا کار

روزهای وسط:
سون میاد اینجا عصر میریم میگردیم و ما رو شام میبره بیرون مهمون میکنه… بلاخره بعد از مدت ها یه شام سیر میخوریم.. میشه ۸۰ دلار .. دخترک کلی کیف میکنه از رستوران رفتن.. هنوز مزه غذاش زیر زبونمه خخخخخ خیلی خوشمزه بود خخخخ..  منم صبح دعوتش می کنم برا صبحانه و بعد نهار.. کلی تشکر میکنه .. با هم سایتش رو چک میکنیم و ….


روز ۲۶ ام
از همه چیش بدم میاد
از صداش
از اینکه ببینمش
از اینکه بشینه جلوم حرف بزنه باهام


روز ۲۷ ام
چه زود کم آوردم.. هنوز یک ماه نشده
نا امیدم و تسلیم شکست…
من برگردم ایران؛ اونجا چی منتظرمه؟؟ چه موقعیت کاری؟
اما دلم براشون تنگ شده
وای چقدر دلم میخاد بمیرم


روز سی ام

منزجر میشم از دیدنش از بودنش از هرتماسی که باهام داره. فقط می خوام دور باشیم…

روزهای بعد از سی ام
چقدر دلم برای عرفان پدرسوخته تنگ شده

 

۷ جولای
از همه چیزش بدم . دیگه حتی دلم نمیخواد نگاهش کنم.
از بودنش از صداش از بوش از اینکه باهام حرف میزنه از اینکه بشینه جلوم. از همه چیزش بدم میاد. از هرچیزی که باهاش مرتبطه بدم میاد.
چقدر همه مردها آشغالند
عرفانم امروز منو خراب کرد
همه یه آشغالی اند.

زندگیم داره از بین میره

موفقیت یا رضایت؟؟


الان

اسممو صدا میزنه
انگار غمام محو میشه
وسط گریه میخندم


۱۰ جولای
امروز اندرسن مورگان رو دیدم. چه نچسب بود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۲ ، ۱۰:۲۱
مریم بانو

کاش بود

چقدر حس می کنم بهش نیاز دارم

چقدر ذهنم خسته است

و اگر بود...

 

دلم براش تنگ شده...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۲ ، ۱۵:۰۷
مریم بانو

حس میکنم بی پناهم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۲ ، ۰۴:۰۹
مریم بانو

پنج شنبه خدافزی کردیم شام خوردیم با وسایل جمع شده بود و ساعت ۱۱ بود که زدیم بیرون.

تو ماشین سکوت بود هیچ کس حرفی نمیزد. جز صدای باد و صدای نامفهوم یه آهنگ بسیار کم از ضبط ماشین چیزی شنیده نمیشد.

حتی دخترک هم سکوت کرده بود.

با تمام وجودم دعا کردم تو همین جاده تصادف کنیم و همه مون بمیریم و ما نریم. 

دخترک خوابش برد و صدای نفس هاش موقع خواب به باقی صداها اضافه شد. پیام الی رو دیدم اعصابم ریخت بهم دعوامون شد 

و باز سکوت

 

مامای گفت صدای اون ضبط حداقل بلند کن ببینیم چی میگه...

نزدیک بودیم .. رسیدیم.. پیاده شدیم.. دنبال گیت گشتیم.. علی رفت دنبال مامانم اینا.. تنها شدم.. اشکام اومد.. چقدر دلم خواست میمردم اما نمیرفتم.. یهو بی هوا پیداشون شد.. وسط بغض و گریه من.. همو بغل کردیم .. مامان.. بابا.. الی.. مامای گفت گریه نکن.. الی گفت موفق میشی 

عکس گرفتیم.. با خاله ملی و مصی و دایی و زنش و بچه هاش خدافزی کردیم.. از گیت اصلی رد شدیم.. 

من موندم و دخترک و علی....

هنوزم وقتی یادش می افتم قاطی میشم با بغض و اشک..

رفتیم .. گشتیم.. منتظر شدیم.. نوبتمون شد.. سوار شدیم

با تمام وجودم دعا کردم سقوط کنیم و ما نریم...

از فرط خستگی بی اختیار میان بغض و دعای سقوط خوابم برد. دخترک هم از همان ابتدا خوابیده بود. نزدیک آنکارا بودیم که بیدار شدم. 

پیاده شدیم.. رفتیم .. پرسیدیم.. سوار هواپیمای بعدی شدیم..

خوشحال نبودم.. الانم خوشحال نیستم.. فقط امیدوارم اونم نه واسه خودم.. واسه دخترک

 

بعدها شنیدم که الی تمام مسیر برگشت رو زار زار گریه کرده و بابام آروم اشک ریخته و مامانم یواش تو دلش مثل همیشه...

 

من به این سه نفر ظلم کردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۳
مریم بانو

یکی از دلایلی که من تو رابطه با علی، اصن زندگی با علی لذتی نمیبرم و نمیخوام اینکه حس میکنم با زندگی با علی دارم به عرفان خیانت می کنم.

 

رفتم تهران یکشنبه. دکتر بهانه بود ، میخواستم بازم ببینمش. میخواستم دخترک رو هم ببرم که نشد. رفتیم نمایشگاه کتاب مکان مورد علاقه ام. نشستیم کنار هم ساندویچی که گرفته بود خوردم.

ایمیلش باز کرد اسم چندتا دختر بود آزاده ابراهیم زاده و ... . گالریش باز کرد یه لحظه قلبم داشت میزد بیرون. عکس ی دختر تو گالریش بود.... تو دلم میگگفتم این دختره کیه که عکسش تو گالریشه... حواسم نبود.... عکس خودم بود

حرف زدیم از هرچیزی که لازم بود. و حرف نزدیم از هرچیزی باید حرف میزدیم... 

عکس گرفتیم. خندیدم و برای بار هزارم عاشق خنده هاش شدم ...

بوش کردم. صورتش رو وقتی آورده بود نزدیکم صدامو بشنوه بوسیدم. سوار تاکسی که شدیم سرم گذاشتم رو شونه اش و چشمام بستم ...

دختری که اون سمت خیابون توی ماشین نشسته بود ما رو نشون پسری که پشت فرمون نشسته بود داد وقتی تو خیابون ور می رفت به بازوم .

چقدر دوستش دارم...

چقدر دلم می خوادش...

چقدر دلم برای صداش برای خنده هاش و برای چشماش تنگ میشه...

چقدر دلم میخواست بغلش کنم...

چقدر ندارمش

چقدر ازم دوره

چقدر با بقیه است... اصن نمیخام هیچی بدونم اصن نمیخام باهاش باشم وقتی میدونم با بقیه است

 

اینم شد تهش... که هم قلبم بگه نه هم عقلم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۵۷
مریم بانو

دلم میخواد بمیرم

اما

مامانم بابام، الی، دخترک ناراحت میشن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۵۸
مریم بانو

خانواده ام دارم داغون میکنم دارن از هم میپاشن، متلاشی میشن

ارزشش داره؟

نمیدونم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۰۱
مریم بانو

نمی خوام حرفای امروزش یادم بره. بهم گفت تو پر از خشمی و خشم قوی ترین هیحان آدمیه. پر از خشمی چون خودتو نبخشیدی

و خودت نبخشیدی چون اصلن نمیخای بپذیری که اشتباه کردی. و این حس که هیچ وقت نمیتونم شاد باشم از همون حس عذاب وجدان میاد. اما باید خودتو ببخشی و مهربون تر با خودت باشی. اشتباه کردی آره اما تاوانشم دادی. این همه حس بد این همه غم همون تاوانیه که دادی. چنگ زدی به همه چیز اما باید رها کنی. تو موفق باشی تو کارت تو تحصیلت تو اجتماع اما برای خودت درون خودت نیستی برای خودت یه شکست خورده و تحقیر شده ی بزرگی فقط... فکر کن و بپذیر و ببخش خودتو...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۰۲
مریم بانو

خوشم میاد از اینکه چیزهایی ک‌ حس میکنم درسته

 

و اون شک بدون هیچ پشتوانه ی محکم و مستدلی امااا، تبدیل میشه به یقین

و‌ این هم باز معجزه ای دیگر از «زمان» عه ، آشکارکردن سِر هاست

 

من نخواستم ماهی گیر باشم، اصن گرفتن ماهی اشتباهه

اما ماهی ای نیومد، قبلن صید شد

حیف...

 

................................................................

اپیزود اول: بهم جا کلیدی هدیه داد . 3 تا جا کلیدی که با حروف اول اسمامون و دخترک ساخته شده بود با رزین.

همیشه تو ذهنم بود که عرفان دنبال این چیزا نیست هیچ وقت پس از کجا خریده

 

اپیزود دوم: قبل این هدیه یه بار که دعوامون شده بود سر گلی . گفت یه چیزی میخواسته از گلی بخره که جای دیگه نداشتن

 

اپیزود سوم: پروفایل واتساپ گلی رو دیدم. ساخت سازه های رزین... پیج هم داشت رفتم دیدم دقیقا جا کلیدی...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۰۲
مریم بانو